محله آخونی .... آخینی

محله آخونی .... آخینی
محله پدری و ریشه های زندگی ام 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب

 

از آخونی می نویسم . از محله ام . از جایی می نویسم که در آن پا به دنیا گذاشته ام .

جایی که در آن نفس کشیده و پرورش یافته ام . یک حس قشنگ ، یک نسیم فرح انگیز

درونی نهیب ام می زند که گذشته ی آن را به یادم بیاورم .

                

 

از گذشته و از آدمهای آن . از خاطراتی که در آن داشته ام . از روزگاری که در آن گذرانده ام .

با خودم گفتم حیف است . چرا ننویسم . چرا بگذارم غبار گذر ایام و پیچ و خم های زندگی

بی حس و حال امروزی ،آن حس و حال قشنگ زندگی آن روزها را از ذهن مان بزداید .

می نویسم . از آنچه دیده ام و شنیده ام و زندگی کرده ام ، می نویسم .از گذشته هایش،

از آدمهایش ، از ریش سفیدان اش و از جوانان اش .از خاطره هایش و از در و دیوارهای

کاهگلی اش .

 

 

چشمه ی " قیرخ ایاخ " که روبروی مرحوم جوادبقال (یونس بقال فعلی)

عین همین عکس بود و زنان محله در آن لباس می شستند

                                                           *****************************

 

 

دیوارهایی که با اولین قطره های باران ، بوی قشنگ و روح نواز " نم "  خاک ، روح آدمی را نوازش

می داد .

از چشمه های زیبایی که داشت و از تنها حمام گنبدی اش که تن شوی تمامی اهل محل و

حتی اهالی محله های همجوار بود .

از بقالی های ( همه چیز فروش ) آن مثل مرحوم حاج رسول آقا و مرحوم آقاحاج علی بقال ،

و مرحوم آقای جواد بقال و یا بقالی " آشاغی کوچه " مرحوم آقای میرعلی اصغر .

از جگری زنده باد اش ، و یا از ریش سفیدان محترم اش ، که اکثر اوقات بیکاری خود را

در قهوه خانه های محله و با چایی های خوش دم آن همراه با چوب سیگاری های دراز و کوتاه

- که با سیگارهای مخصوص " اشنو ویژه " تغذیه می شدند - تا عصر گرم گفتگوهای رنگارنگ با

یکدیگر می شدند و دق دلی کارهای سنگین کشاورزی و کارگری خود را دراین محل با هم ازدل

هم بیرون می کردند و هنگام  رفتن به خانه خود سبک بودند . انگار که اصلا کار نکرده بودند .

از سفال فروش ( کوزه و قلک فروش ) محله مرحوم مش محمود عمی ، که عینک ته استکانی

ضخیمی به چشم می زد و بندزن کاسه بشقاب محله مرحوم "قالئی چی عمی" می نویسم

از مغازه بقالی کوچک " کبریتچی دربندی " مرحوم "مش ممدحسن داش" که در محله  به

" قاضی قوضی " معروف بود ، و بقالی مرحوم میرحسن آقا یاد می کنم.

از سنگک پزی محله "مش ممدآقا " ، که اکثر باتفاق افراد محله از این مکان نان روزانه خود را

تهیه می کردند.       

  ***

نمی دانم چرا ، ولی یک حس عجیبی محله زیبایم را در وجودم مقدس کرده است . حالا این

 از تولدم در این محله بوده و یا یک حس و حال دیگری این قطعه ی زیبا از شهر تبریز را در سراسر 
وجودم اینطور نموده ، نمی دانم . ولی حس زیبایی است . 


پس با من به گذشته های دور محله برویم .........

آخونی در زمانهای خیلی دور محله ی سرسبزی بود . مزارع و باغهای زیبا و سرسبز تمام
اطراف محله را احاطه کرده بود .

تعدادزیادی از اهالی به کارهای کشاورزی و کارگری و تعدادی هم کار اداری و تعدادی نیز به کار
تجارت و کسب و کار در بازار مشغول بودند .

یک نوع زندگی دنج و با آرامش خاص در اکثر خانواده های محله جریان داشت . همه با هم مهربان

 بودند و یک صمیمیتی پر رنگ در میان اهالی محله جاری بود . انگار همه افراد یک خانواده بودند .

اکثر خطاب لفظی زن و مردهای محله نسبت به همه ی ماها ، " اوغلوم - قیزیم "- پسرم - دخترم ،
 بود .یعنی اینقدر صمیمیت و محبت در میان همه جاری بود .

موقعی که ماها مشغول توپ بازی و یا بازیهای دیگر آن زمان بودیم ، تا می دیدیم یک نفر از زنان
 محله وسائل سنگینی حمل می کند ، فوری یکی از ماها او را تا دم خانه اش کمک می کردیم
و بعدا به بازی بر می گشتیم . یعنی اصلا پرورش فکری و ذهنی ما بچه ها از کودکی اینطور بود . 

                                                     ادامه دارد ....

 

 




موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ 30 / 8 / 1400برچسب:محله آخونی,آخونی, ] [ 9:2 ] [ غ . آ ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

محله یادگارهای پدری ام ، آخونی .
آرشيو مطالب
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 5718
بازدید هفته : 6331
بازدید ماه : 11682
بازدید کل : 463467
تعداد مطالب : 1634
تعداد نظرات : 496
تعداد آنلاین : 1

تاریخ روز




در اين وب سایت
در كل اينترنت